حالا تقریبا میتوانم بگویم سالهای زیادی از زندگیام در پروژههای اجتماعی و مردمنهاد گذشته. همیشه تلاش کردهام تا آنهایی را انتخاب کنم که برای خودشان و جامعهی اطرافشان تاثیر مثبتی داشتهاند. گاهی موفق بودهام و گاهی هم نه. اما چیزی که در این مدت، بیشتر از هرچیز دیگر دستگیرم شده، نقش قصهها در پیشبرد پروژههاست. من با چشمهای خودم دیدهام که چطور یک پروژهی عالی، بدون قصهی خوب میمیرد، چطور یک پروژهی مرده، با قصهی خوب جان دوباره میگیرد و پروژهی عالی دیگری، با کمک یک قصهی خوب به اوج میرسد.
قصه میتواند به هر تلاشی که میکنید، رنگ بدهد. مسئله فقط کسب و کارها و استارتاپها نیستند. گاهی فکر میکنم قصه، همان چوب جادوییست که هر کس در خیالاتش به دنبال آن است. سختی ماجرا اما اینجاست که ما «فراموش» کردهایم که قصه بگوییم. میگویم فراموش کردهایم چون همهی ما قصهگو به دنیا میآییم. کافیست نگاهی به داستانها و تخیلات دوران کودکیتان بیندازید تا بدانید از چه حرف میزنم. نظم و هیاهوی دنیا، جادوی قصهگویی ما را طلسم میکند و ما گاهی تا آخر عمر، بدون قصه و تخیل، مثل مردگان متحرک به تنفسمان ادامه میدهیم.
من در این مقاله سعی کردهام نکاتی را که خودم برای زنده نگه داشتن قصهگوی درونم به کار گرفتهام یادداشت کنم. شاید جایی به درد کسی بخورد. برای نوشتن این مقاله از یکی از مقالههای ایندیپندنت کریتیو کمک گرفتم و حتی بخشهایی را بدون دخل و تصرف ترجمه کردم.
کل ماجرای قصهگویی، در یک قانون طلایی خلاصه میشود؛ میخواهید مخاطبتان به چه چیز توجه کند؟ آن هم در دنیای رسانههای پرسرعت و بیرحم. اگر مشغول ساخت کتابخانهای در یکی از روستاهای بلوچستان هستید باید بدانید نیازمندی شما چیست؟ میخواهید دیگران در جریان فعالیتهایتان قرار بگیرند؟ میخواهید مشارکتهای مردمی را جلب کنید؟ یا میخواهید برای کتابخانه عضو جدید بگیرید؟ برای هر یک از این گروهها، ارائهی دستهای از اطلاعات لازم و ضروریست.
قصهها باید در کوتاهترین زمان تاثیر خودشان را بر مخاطبتان بگذارند. با متنهای طولانی و بدون اطلاعات، وقت خود و مخاطبتان را به کشتن میدهید. قصهگویی در یک کلمه، یعنی جلب کردن توجه. باید بتوانید این کار را به موثرترین نحو ممکن انجام دهید.
قصه گفتن، تمرین همدلی
قصهگوهای خوب، خدایان جهان همدلی هستند. آنها خود را به جای مخاطبشان میگذارند و به این فکر میکنند که آنها چطور فکر میکنند و چه داستانی توجه آنها را جلب میکند. این سوال مدام در ذهن یک قصهگو تکرار میشود: چرا مخاطب باید به قصهام اهمیت بدهد؟
با پاسخ به این سوال، قصهگوها مخاطبشان را به سمتی که میخواهند رهبری میکنند.
برای آنکه به این مرحله برسید پرسیدن سوالهای زیر از خودتان میتواند کمک کننده باشد:
- چرا کسی باید بخواهد بداند که چه محصولی تولید میکنم یا چه پروژهای دارم؟
- قصههای من چطور به بافت فرهنگی و اجتماعی مخاطبم مرتبط میشود؟
- چه بخشهایی از قصهی من مخاطب را کنجکاو میکند؟ چه چیزهایی در آن شگفتانگیز یا هیجان انگیز است؟
- با استفاده از چه مثالها یا استعارههایی میتوانم منظورم را روشنتر به مخاطب برسانم؟
- چه بخش هایی در قصهی من برای مخاطب مبهم است و به توضیح بیشتر احتیاج دارد؟
در پس همهی قصههای خوبی که میشنویم یک قصهی گوی باهوش به این سوالات جواب داده و از خودش پرسیده چطور میتواند مخاطبش را پای حرفش نگه دارد. در همهی قصههای خوب، یک ایدهی اصلی و هیجانانگیز وجود دارد که میتوان آن را خلاصه کرد و در مرکز داستان قرار داد و باقی قصههای کوچکتر را به آن پیوند زد. به عنوان یک قصهگوی خلاق باید بتوانید با پرسیدن این سوالات زمین بازیتان را مشخص کنید.
در ذهنتان هدف داشته باشید
البته که هیجانزده کردن مخاطب، تنها کاری نیست که باید انجام دهید. شما باید مطمئن شوید مخاطبتان پس از شنیدن قصه، هدف شما را از روایت آن برآورده میکند.
اگر میخواهید مخاطبانتان برای یک پروژهی ساخت کتابخانه به شما کمک داوطلبانه کنند، لازم نیست به آنها از تاریخچهی کتابخانههای عمومی در ایران بگویید. هدفتان را با قصهتان هماهنگ کنید.
اینجا چند مثال از هدفهای قصهگویی و شیوهی روایت آنها نوشتهام:
هدف: درگیر کردن مخاطبان برای مشارکت در یک پروژهی بزرگتر
شیوهی روایت: احتمالا مجموعهای از پستهای اینستاگرامی پیوسته یا یک خبرنامهی کوچک میتواند به این مسئله کمک کند که مخاطبتان در جریان فرایندهای روزانهی پروژه باشد. شما میخواهید مخاطبتان در پروژهی بعدی، پروژهی بزرگتر، نیز مشارکت کند. پس باید با ثبات و بهطور مراتب از پروژهی فعلی و کوچکتان به او اطلاعات بدهید.
هدف: ایجاد مخاطب
شیوهی روایت: مخاطبتان هنوز چیزی از شما نمیداند و به زبان سادهتر اصلا وجود ندارد. پس شاید بهتر باشد به سراغ مهمترین ویژگیهای پروژهتان بروید و همانها را برای روایت انتخاب کنید. احتمالا در این مقطع مخاطبتان باید بداند کاری که شما میکنید چرا مهم است و چه تاثیری بر زندگی او میگذارد.
هدف: درک اینکه شما چه کسی هستید، در مورد چه چیزی فعالیت میکنید و به چه نوع فرصتهایی علاقه دارید را برای کسی که به طور تصادفی با پروژهی شما آشنا می شود آسان کنید.
شیوهی روایت: نگاهی سختگیرانه به هر محتوایی که تاکنون تولید کردهاید بیندازید. آیا همهی مطالب مهمی را که میخواهید بیان کنید دربر میگیرد؟ حواستان به این هست که پایان محتواهایتان راهی برای تماس مخاطب با خودتان بگذارید؟
زنده کردن ایدهها روی کاغذ
حالا که یک ایدهی کلی برای قصهگویی دارید که هم مخاطب را هیجان زده میکند و هم شما را به هدفهایتان میرساند، وقت آن است که به سراغ ادویههای غذا برویم. باید ببینیم چه جزئیاتی دربارهی شما و پروژهتان جذاب است که از قلم افتاده. در این مرحله مداد و کاغذ بیشتر از هر زمان دیگری به دادتان میرسند. یادتان باشد که اینجا بلندپروازی اشکالی ندارد. بعدا فرصت برای ویرایش داریم.
بیایید باز هم با پرسیدن سوالهای ساده از خودمان شروع کنیم:
دقیقا چه کار میکنید؟
چه چیزی میسازید و چطور آن را میسازید؟ این سوال اولین و دقیقترین چیزیست که قصهتان باید به آن به صورت شفاف و واضح پاسخ دهد.
چرا این پروژه اهمیت دارد؟
چرا این پروژهرا انجام میدهید؟چرا این پروژه برای دیگران مهم است؟ دوست دارید پروژهتان چه تاثیری بر جهان بگذارد؟
از چه زمانی روی این پروژه کار کردید؟
اولین باری که ایدهی این پروژه به ذهنتان رسید کی بود؟ تاریخهای مهم مثل اولین موفقیت، اولین فروش، اولین رویداد جمعی و… را به خاطر دارید؟
چطور انجامش دادید؟
در طول مسیر انجام پروژه چه چیزهایی یاد گرفتید؟ چه چالش ّایی را حل کردید؟
همهی اینها کجا اتفاق افتاد؟
بگذارید مخاطب با فضای فیزیکی پروژهتان هم احساس نزدیکی کند.
برای انجام پروژه با چه کسی همکاری کردید؟
از کسانی که دستتان را گرفتند یاد کنید. روزی هم آنها از شما یاد میکنند.
تا اینجای کار چارچوب و ساختار اولیهی یک قصهی خوب در آمده. اما این همهی ماجرا نیست. قصهی ما هنوز نیاز به هیجان و کشش دارد. برای اینکه به قصه شکل بدهیم، موارد زیر را به داستان پروژهتان اضافه کنید.
جذابیتهای روایی: قصه باید از جایی آغاز شود، جایی به اوج برسد و جایی هم تمام شود. قصهها شخصیت دارند و این شخصیت در طول قصه سفری قهرمانی را طی میکند.
استفاده از مثال: مخاطبتان هنوز شما را نمیشناسد و با دنیای ذهنیتان بیگانه است. سعی کنید با کمک مثال، مقایسه و توضیحات اضافه داستانتان را برای مخاطب قابل فهمتر کنید. اگر به تازگی در روستای نزدیک شما خشکسالی آمده، به مخاطبتان بگویید به طور دقیق تاثیر این خشکسالی بر زندگی شما و دیگر موجودات روستا چیست؟ اگر میخواهید یک پروژهی کارآفرینی روستایی راهاندازی کنید، تا جایی که میتوانید از تغییر زندگی افرادی که از این راه درآمد کسب میکنند مثال بزنید.
کلیگویی حوصلهسربر است، به جزییات بپردازید: همان طور که شروع به گفتن قصهتان میکنید، سعی کنید با تمام وجود و واقعا مخاطب را به همان فضا ببرید. با استفاده از جزییات سعی کنید مخاطب بفهمد چه حسی داشتید که این تصمیم را گرفتید و با سفر شما همراه شود. جزییات مرتبط با ایدهتان را از قلم نیندازید. یادتان باشد که مخاطب، انسانی مثل خود شماست. همانطور که در گفتگوهای روزمره با یک دوست، راحت و بدون دغدغه از جزییات میگویید اینجا هم جزییات را فراموش نکنید.
حواستان به صداقت باشد: یادتان باشد که قرار است قصهگو باشیم نه چوپان دروغگو. نمیخواهیم برای یک قصهی پرفراز و نشیب، واقعیت را زیرپا بگذاریم. این را هم اضافه کنم که ادای کس دیگری را در نیاورید. قرار نیست همه مثل هم قصه بگویند. آدمها بیشتر از آنچه ما فکر میکنیم باهوش اند. آنها متوجه تفاوت قصهی واقعی یک پروژه و قصههای دروغینی که سعی میکنیم خودمان را شبیهشان کنیم میشوند.
هر کجا گیر کردید، با خودتان مصاحبه کنید. یا از یک دوست بخواهید این کار را بکند:
تصور کنید یک مصاحبه کنندهی حرفهای روبروی شما نشسته و ازتان دربارهی این پروژه سوال میپرسد. به سوالهایش جواب بدهید. توصیهی من این است که صدایتان را هم ضبط کنید و بعدا رونوشتی از آن تهیه کنید. خواندن این رونوشت به شما کمک میکند که نقاط اوج و فرود داستانتان را پیدا کنید.
اگر نمیدانید در مصاحبه با خودتان از کجا شروع کنید، اینها پیشنهادهای خوبیست:
- چرا این پروژه را شروع کردم و به این نوع از کار علاقهمند شدم؟
- پرچالشترین یا غیرقابل باورترین اتفاق در مسیر این پروژه چه بود؟
- در طول این مسیر کجا تغییرات اساسی شدیم؟
- پروژهی من چطور به گروههای بزرگتر وصل میشود و بزرگترین تاثیرات آن چیست؟ (دامنهی تاثیرات آن تا کجاست؟)
بیرحمانه ویرایش کنید و حرفهایتان را اولویت بندی کنید
پس از اینکه یک بار قصهتان را از ابتدا تا انتها مرور کردید، ببینید چه بخشهایی بیشترین جذابیت را برای مخاطبتان دارد. این بخشها را مشخص و نامگذاری کنید. حالا باید بخشهایی که حرفی برای گفتن ندارند را حذف کنید و این کار را بیرحمانه انجام دهید. بخشهای اضافی را حذف کنید و بگذارید قسمتهای هیجانانگیزتر جا برای روایت قصههایشان باز کنند. قصهی شما باید در حافظهی مخاطبتان بماند پس مراقب باشید داستان را زیاد طولانی نکنید. در دنیای قصهگویی، چیزی به نام هرم روایت وجود دارد. ساختار این هرم از سه بخش تشکیل شده:
قصه را با یک شروع هیجان انگیز آغاز کنید و توجه مخاطب را جلب کنید
به سرعت، اصلیترین و مهمترین اطلاعاتی را که دارید با مخاطب به اشتراک بگذارید
سپس هرچه مانده تا قصه تکمیل شود به مخاطب بگویید
تا همین چند سال پیش از این قانون در حوزهی مطبوعات و ویراستاری هم استفاده میشد و ویراستاران با خیال راحت هرچه پاراگراف اضافه در متن بود خط میزدند. برای ما که کار مطبوعات نمیکنیم این قانون، راهنمای مناسبی برای حذف بخشهای اضافی قصهمان است. اغلب مخاطبان در همان ثانیههای ابتدایی تصمیم میگیرند که میخواهند به داستانتان گوش کنند یا نه. پس خطهای ابتدایی روایتتان، اهمیت ویژهای دارند. برای انتخاب عنوان، پیشنهاد میکنیم چیزی را برای قصهتان انتخاب کنید که مجموعهای از ویژگیّای زیر را داشته باشد:
مرتبط + قابل تشخیص + غیرمنتظره + فریبنده
یادتان باشد قصه باید نقاطی داشته باشد که برای مخاطب آشنا باشند اما بدون بخشهای غیرمنتظره، قصهتان به اندازهی کافی خاص درک نمیشود. سعی کنید چیزهایی را به هم ربط بدهید که در نگاه اول مرتبط به نظر نمیرسند. تشبیهاتی را که دوست دارید کنار هم بگذارید و سعی کنید از آدمهای دیگر هم نقل قول کنید تا قصهتان کنجکاویبرانگیز شود.
در حاشیه گیر نکنید و حرف دلتان را راحت بزنید
در قصهگویی پس از چند جملهی ابتدایی و جذب مخاطب، خیلی سریع باید به هستهی اصلی برسیم. در این بخش باید خلاصهای سریع از مهمترین اطلاعات را به مخاطب بدهیم. برای آنکه بفهمید چقدر در روایت هستهی داستان موفق بودهاید. آن را بنویسید و پس از خواندنش از خودتان بپرسید این بخش چه اطلاعاتی به شما میدهد؟ حرف اصلی که به مخاطب میزنید باید از این بخش استنباط شود.
حرفتان را شرح و بسط دهید اما حواستان باشد برای مخاطب ساده باشد
به عنوان کسی که عاشق خواندن و قصه شنیدن است ناراحتم که این حرف را میزنم اما همهی حرفهای مهم و پیام اصلیتان باید در همان چند خط و پاراگراف ابتدایی برای مخاطب قابل فهم باشد. این پاراگراف را باید جوری روایت کنید که اگر مخاطب پس از آن خواندن متن را قطع کرد، بتواند بگوید ایدهی کلی داستانتان دربارهی چیست. البته که اگر قرار است مخاطبی همان پاراگراف اول بیخیال قصهتان شود، قرار نیست ما هم همان اول راه بیخیال شویم. آدمهای نازنینی هم هستند که تا آخر ماجرا پا به پای شما میآیند و باید جایزهشان را با یک ادامهی عالی، شفاف و جذاب بدهید.
برای رسیدن به این بخش نکات زیر میتوانند مفید باشند:
ساده صحبت کنید: مخاطب شما قرار نیست با تاریخچهی ادبیات کلاسیک آشنا شود. میخواهد بفهمد قصهی شما چیست و او کجای این قصه است. پس حرفتان را ساده و راحت بزنید.
کوتاهتر همیشه بهتر است: البته زیادهروی کردم. کوتاهتر «بیشتر وقتها» بهتر است. اتفاقات را در سادهترین حالت روایت کنید و هرچه اضافه می ماند را به زبالهدان تاریخ بسپارید.
از ابهام بپرهیزید: در قصهتان جملهای وجود دارد که دو نفر میتوانند آن را بخوانند و به دو برداشت کاملا متفاوت برسند؟ سعی کنید آن را بازنویسی کنید تا منظورتان را شفافتر بیان کنید.
مراقب باشید یک جمله یا مفهوم را چند بار تکرار نکنید. اشتباهی که خودم در این متن بارها مرتکبش شدم 🙂
عنوان گذاری کنید: اگر قصهتان را به صورت کتبی و با محتوای متنی به دست مخاطب میرسانید سعی کنید متنتان را پاراگراف بندی کنید و مراقب باشید که در بین پاراگرافها، عنوانهای مرتبط بگذارید. با این روش مخاطب با یک نگاه سریع به عنوانها میفهمد میخواهید از چه حرف بزنید.
از تصویر استفاده کنید: این هم برای قصههای متنی صدق می کند. با استفاده از تصاویر، به مخاطب کمک میکنید که تصویری از داستانتان در ذهنش داشته باشد.
یک بار داستانتان را برای خودتان روایت کنید: این کار را هم با صدای بلند انجام دهید تا متوجه جریان روایتتان بشوید. این نکته را از من در ذهنتان داشته باشید؛ اولین مخاطب قصههایتان خودتان هستید.
از کجا بفهمیم همه چیز درست انجام شده؟
خداقوت! حالا که تا اینجای راه آمدید، این هم جایزهی من! موارد لیست زیر را چک کنید تا مطمئن شوید همه چیز درست انجام شده:
اگر جایی در شلوغیهای زندگی روزمره، میان انبوه محتوا، به قصهی شما برخورد کنم، عنوان و سرفصلهایش را ببینم، آیا آنقدر جذاب هستند که بخواهیم باقی قصه را هم بشنوم؟ آیا همان ابتدای کار، یک ایدهی کلی از این دارم که قرار است از چه چیزی صحبت کنید؟ در همان دو پاراگراف اول میةوانم بفهمم قصهتان چرا اهمیت دارد؟
در همان اول راه، به افتخارات، نقاط طلایی و لحظههای خاص قصهتان اشاره کردهاید؟
اگر یک نگاه سرسری به متن و عنوان پاراگرافها بیندازم، چیزهایی در نوشتهتان هست که به سختی بتوان از آنها گذشت؟ اگر نیست، عنوان پاراگرافهایتان را جذابتر کنید.
بخشهایی در داستانتان هست که مخاطب را دچار گیجی و ابهام کند؟ اگر هست، لینک یا اطلاعات اضافه کنید و سعی کنید حرفتان را شفافتر بزنید.
مطمئن شوید دیده میشود
اگر همهی این سختیها را کشیدیم و فقط سه نفر قصهمان را دیدند چه؟ خندهی حضار. نگران نباشید. نمیگذاریم کار به آنجا بکشد. حالا که قصهمان را تر و تمیز، آماده کردیم. دوباره باید به هدفمان نگاه کنیم. قبل از هر چیز از خودتان بپرسید قصهی نهایی چقدر به هدفی که در ذهنتان داشتید رسیده و اگر نرسیده قصهتان را دوباره ویرایش کنید. حالا دوباره هدف را بگذارید جلویتان و بسته به هدف، انتخاب کنید که می خواهید قصهتان چطور به مخاطب برسد:
قصهتان، بخشی از یک مجموعه قصه و روایت است؟ آن را به صورت پستهای سریالی در اینستاگرام یا وبلاگ منتشر کنید.
دایرهی هممسیرانتان را پیدا کنید و از آنها بخواهید قصهتان را منتشر کنند. روی دوستانتان هم حساب کنید. دوستی به درد همین موقعها میخورد.
یادتان نرود در قصههایتان یک راه تماس برای مخاطب بگذارید تا بتواند با شما ارتباط برقرار کند.
و بالاخره نکتهی مورد علاقهی خودم: یادتان باشد قرار است قصهگو باشید. نه حسابدار بانک! همهی قصهها قرار نیست مخاطبان زیادی داشته باشند. ارزش یک قصه به تعداد مخاطبانش نیست. به ارزش مخاطبانش است. پس دست از شمردن بردارید و به قلبتان مراجعه کنید. مخاطب را نوه و خودتان را مادربزرگ ببینید. دور کرسی کنار هم بنشینید و فقط به این فکر کنید که چطور در پایان قصه حال نوهتان بهتر از قبل از قصه باشد. عشق، همه چیز را درست میکند. قول میدهم.
پسنوشت:
از اینکه این متن طولانی را خواندید از شما ممنونم. امیدوارم توانستهباشم به اندازهی توان، بخشی از نکات مهم در قصهگویی را منتقل کنم. اگر شما پروژهای دارید که برای خودتان و دنیای اطراف تاثیر گذار است و میخواهید روایتش کنید، ما در تیم ساده میتوانیم بهتان کمک کنیم. اگر هم میخواهید روایت تلاشتان را برای فردای بهتر ایران منتشر کنید، باز هم میتوانید روی ما حساب کنید. کافیست قصهتان را برایمان بفرستید.
آدرس ایمیل ما: [email protected]